جدول جو
جدول جو

معنی پل گردان - جستجوی لغت در جدول جو

پل گردان
(پُ لِ گَ)
پل متحرک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل گران
تصویر دل گران
ملول، آزرده، رنجیده، دل تنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
گردانندۀ حال، تغییردهندۀ حال و وضع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاگردان
تصویر بلاگردان
چیزی که بلا را از انسان بگرداند و دور کند، صدقه، قربانی، بلاچین
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
نعت فاعلی از حال گرداندن. گرداننده و تغییردهنده حالها، محوّل الأحوال. نعتی از نعوت خدای تعالی:
من نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب دان باشد.
انوری.
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان.
خاقانی.
حال گردان تویی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی.
نظامی.
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
ملول. دلتنگ. (آنندراج). ناراضی. رنجیده. آزرده. (ناظم الاطباء). در تداول عامه آنرا دل ناگران گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی میل. (از فرهنگ عوام) :
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن مه روی بر من دل گران است.
(ویس و رامین).
نگارا تا تو برمن دل گرانی
به چشم من سبک شد زندگانی
همیشه دل گران باشی به بیداد
گران باشد همیشه سنگ و فولاد.
(ویس و رامین).
دید کز جای برنخاستمش
تیره بنشست و دل گران برخاست.
خاقانی.
بی رخت باده نکردیم به جام
دل گران شیشه ز محفل برخاست.
میرمعصوم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ سِ گَدَ)
پشت گردن. پس سر. عقب سر. قفا. مؤخر عنق. قفله. قافیه. قفن. (منتهی الارب). قذال
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پل زدن. پل ساختن. بنا کردن پل:
بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا دَ / دِ)
حوض و کاسه و مانند آن که لبهای مایل به شیب داشته باشد.
- لب گردان کردن حوض، پر کردن حوض از آب چنانکه از سرش بگذرد. (آنندراج) :
فرش در ایوان جنت بلکه در راه افکنید
حوض کوثر را لبالب بلکه لب گردان کنید.
سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
گردانندۀ فلک. به کنایت، خداوند:
گویی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ گَ دَ)
نام قریه ای در گلیجان رستاق ساری مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 121)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ گَ)
راهی که برای سیل سازند تا به آبادی و عمران و جاده زیان نیارد. سد. بند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حبلرود بخش فیروز کوه شهرستان دماوند. واقع در32هزارگزی فیروزکوه. آب آن از حبلرود تأمین می شود. سکنۀ آن 269 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ)
دهی از دهستان اشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 19 هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2 هزارگزی راه شوسۀ شهرکرد به اصفهان واقع است. جلگه و معتدل است و 2595 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه زاینده رود. محصولش غلات، برنج و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباسبافی و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ خوا / خا)
بلاگرداننده. دفعکننده بلا و بدی. (ناظم الاطباء). چیزی یا کسی که ضرر را بگرداندو دفع کند.
لغت نامه دهخدا
داشن (صدقه) دفع کننده بلا، حراست کننده حافظ، چیزی که بلا را از آدمی دور گرداند صدقه قربانی بلاچین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا گردان
تصویر بلا گردان
صدقه، قربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو گردان
تصویر رو گردان
اعراض کننده، نافرمان سرکش مخالف یاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس گردن
تصویر پس گردن
پشت گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گران
تصویر دل گران
دلتنگ، ملول، ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
گرداننده و تغییر دهنده حال ها
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل بشیب داشته باشد، یا لب گردان کردن حوض. پر کردن آن از آب چنانکه از سرش بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاگردان
تصویر بلاگردان
((بَ گَ))
دفع کننده بلا، حافظ، چیزی که بلا را از آدمی دور گرداند، صدقه، قربانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لب گردان
تصویر لب گردان
((~. گَ))
کاسه و مانند آن که دارای لبه هایی مایل به شیب داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
صدقه، قربانی، برخی، بلاچین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبگردان، از وسایل آشپزخانه از جنس مس یا روی و فلزات دیگر.، آبگردان، از وسایل آشپزانه از جنس مس یا روی و فلزات دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
ملاقه بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
پولی که برای مدتی کوتاه قرض گرفته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی جنگلی در منطقه ی کجور، از توابع دهستان کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب های سقف اول خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت گردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گردن کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی